تا که گفتیمش یکی را از ته دل ما سلام |
|
|
|
زَهر دوستی را چشیدیم ما به جسم و هم که جان |
|
تا که گفتیم ما کلامی از جوانی و بهار |
|
|
|
بادی برخاست و ز طوفانش خزان شد این جهان |
|
تا که خواستیم ما بنوشیم جرعهای از می ناب |
|
|
|
سرکه را دادند به ما در خمره ای جای شراب |
|
سرکه نوشیدیم ، خیال کردیم شراب ما خوردهایم |
|
|
|
دهان ترش شد، گمان کردیم که لذت بردهایم |
|
به خود گفتیم چه مستیم و عجب مست کردهایم |
|
|
|
خمره را نوشیدهایم کاری زبردست کردهایم! |
|
*** | ||
رندی آمد سوی ما، دیدش که ما در خمرهایم |
|
|
|
خمره را نوشیدهایم، اما هنوز پژمرده ایم |
|
گفت اگر مدهوش و مستی پس چرا آزردهای |
|
|
|
گر که شادی پس چرا غمگین و هم افسرده ای |
|
*** | ||
تا که بوئید خمره را آگاه شد از احوال ما |
|
|
|
هم گریست و هم بخندید بر پریشان حال ما *** |
|
تاک همان تاک است و انگوری که بر شاخ است همان |
|
|
|
آب همان آب است و آفتابی که بر باغ است همان |
|
هر چه شد در این گذر، اندر درون خمره شد |
|
|
|
مِی کتابش بسته شد، کل کتاب دو جمله شد |
|
" گر که انگور مِی نشد، پا خورد و آخر سرکه شد هم ظرف آن شد جابه جا، هم بین راه دستخورده شد "
ما را در اینستاگرام دنبال کنید sher_dar_sokhan @
|
|