بیا ساقی دمی ساز و یکی بزمی به پا کن |
|
|
|
طبیبم باش، ز درد و غم مرا امشب رها کن |
|
بیا ساقی که امشب درد و رنجم بی شماره |
|
|
|
به جای دیده، قلبم لحظهها را میشماره |
|
بیا ساقی که هر مِی را چشیدم ناگواره |
|
|
|
چرا که دل خراب آن دو تا چشم خماره |
|
بیا ساقی که من از پُـرکسان و بی کسانم |
|
|
|
مِی نخواهم، بر مصاحب خود به محفل میرسانم |
|
به هرکس میرسم همچون خودم تنهای تنهاست |
|
|
|
در پس سیمای او هم بار سنگینی ز غمهاست |
|
به هرکس میرسم در خود سوال و یک معماست |
|
|
|
ز اول تا به آخر، کاشکی و افسوس و امّاست |
|
پس بیا ساقی بساط عیش و عشـرت را به پا کن |
|
|
|
خانه ی حسـرت بریز و خانهای نو تو بنا کن |