اى رهگذران، بر من آواره و دیوانه نخندید ا ی با خردان، دل بر این گنبد دوّاره نبندید ا ى ساده دلان، ندهید دل بر این پیربزک کرده جهان اى اهل جهان، ازگردش این هرزهٔ هرکاره نرنجید اى بى خبران، گذرى و نظرى بر من افتاده کنید ا ى سوته دلان، یاد دیروز من وسرخى رخساره کنید ای صاحب نظران هرگز نکنید جور و جفا با دل خویش هرچه گفت دل، نه به یکباره، به دهباره و صدباره کنید
خداوندا مرا بخشاى که یاغى گشته ام من زبانم لال ز درگاهت فرارى گشته ام من نمى دانم کدام حرف تو را باور کنم من شکایت از تو دارم بر کدام داور کنم من؟ گر که شیطان را به خالق در عناد و در ستیز است بگو نقش من بنده در این دعوا چه چیز است که خواند او مرا هر چه به ظاهر دلنشین است تو زنهارم دهى کان یک گناه آتشین است تو گویى مِی نخور ، مردم میازار، روزه دارى کن ترک خمر و باده و هم میگسارى کن مر ا شیطان بگوید باده و مِى دلنشین است خوشا مستى که اول آخر دنیا همین است ز من خواهد نمانم منتظر بر حوریان را بیابم ساغر و ساقى ، پشیز دانم جهان را *** تو گویى"گر یکى برگى نیفتد من نخواهم گر فلک با تو ستیزد، هم در افتد من بخواهم" تو گویى "مى کنند رشد گر درختان ،من بخواهم گر نمانند و یکایک مى شوند خشک من بخواهم" تو گویى "برف و باران گر ببارد، من بخواهم یکى میشى اگر بره نزاید من نخواهم شب و روز و گذار این زمان را من بخواهم کند شمس و قمر روشن جهان را من بخواهم" *** پس خداوندا همه بو د و نبود آراستهٔ توست هر آنچه هست ونیست اراده وهم خواستهٔ توست بیا خالق مرا از بند شیطانت رها کن بیا اى پاک پاکان خوبى از زشتى سوا کن که تنها این تو هستى در تمام جسم و جانم تو میتابی به چشمم تا به مغز استخوانم تو هستى من، من هستم تو، که هر دو در هم هستیم اگر در من نباشى تو بگو پس ما چه هستیم؟ که من نزدیکتر از تو در کجا یابم به خویشتن که با من باشدش امروز و هم فردا که نیست تن
زمستان است چرا بر شهر ما برفى نبارد ؟ چرا این آسمان با این زمین کارى ندارد؟ ز هم بیگانه ودرشهر خود غربت نشینیم چرا هیچ دل به دل هاى دگر راهى ندارد؟ *** چرا آبی نداریم تا گِل آلودش کنیم خود؟ یکى شادى نداریم، درد جانسوزش کنیم خود چرا مهتاب نمى تابد بر این شهر بار دیگر؟ که خاموش یا که تعویض ما به پیه سوزش کنیم خود *** چرا درمان نداریم تا که ما دردش کنیم خود؟ کجا یابیم یکى ناجى که ما غرقش کنیم خود چرا نیست بهر ما درمانگر و حاذق طبیبى ؟ که آزارش دهیم تا راهى مرگش کنیم خود *** چرا باغی نداریم که در آن انگور بکاریم ؟ بخشکانیم خود انگور را که در آن گور بکاریم چر باران نمى بارد در این شهر بار دیگر ؟ که جاى شکر نعمت لعن ونفرینش سپاریم *** سپید برف را چرا بارد در آن شهر که من هستم که نیکى را لگد کردم من و خود ستم هستم تا من و من ها در این شهریم، دگر برفی نبارد که من ها زشتى اند و من پى اهرمن هستم